اي مرد فقر! هست تو را خرقه‌ي تو تاج

شاعر : سيف فرغاني

سلطان تويي که نيست به سلطانت احتياجاي مرد فقر! هست تو را خرقه‌ي تو تاج
و آنگاه از ملوک جهان مي‌ستان خراجتو داد بندگي خداوند خود بده
چون بيضه‌اي نهي مکن آواز چون دجاجگر طاعتي کني مکنش فاش نزد خلق
اين آرزوت اگرچه کند در دل اختلاجمحبوب حق شدن به نماز و به روزه نيست
بر فرق جان تو نهد از حب خويش تاجچون هر چه غير اوست به دل ترک آن کني
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاجدر نصرت خرد که هوا دشمن وي است
بيمار را به دم چو مسيحا کني علاجگر در مصاف آن دو مخالف شوي شهيد
سردي دهد طبيب چو گرمي کند مزاجچون نفس تند گشت به سختيش رام کن
محتاج نيست شب که سياهش کني به زاجبا او موافقت مکن اندر خلاف عقل
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواجمردانه گنده پير جهان را طلاق ده
بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاجهستي تو چو زيت بسوزد گرت فتد
شمع دلت، که زنده به روغن بود سراجز اندوه او چو مشعله‌ي ماه روشن است
چون تخت شه نشين نشود هيچ پيل عاجمر فقر را امين نبود هيچ جاه جوي
خواند هويد پوش شتر را کسي دواج؟گويد گليم پوش گدا را کسي امير؟
از خاک ره چو قطره‌ي شبنم فتد عجاجگر در رهش زني قدمي، بر جبين گل
محموم را بود عسل اندر دهان اجاجخود کام را چنين سخن از طبع هست دور
در يک مکان دو ضد نکند با هم امتزاجگر دوستي حق طلبي ترک خلق کن